من اشک های تو را بر کوبه های کوچه پس کوچه های سرد و خسته مدینه یافتم.
خط تو را که بر پوست هر ستاره، غزل آفتاب را می نوشتی، خواندم.
من نشان کبودین تو را از قافله هایی که از کناره بقیع می گذشتند گرفتم....
این شعله های عشق توست که انسان خسته را به میهمانی آفتاب می خواند.
در حجم نگاه تو افق هم رنگ می باخت.
سبزی این سال ها هنوز وام دار آن نگاه بلندی است که از قله ناپیدای تو سر زد.
من با نوای آشنای تو از قناعت انجمادها و از پس کوچه های حقیر خلافت ها رهیدم....
اوج تسلیت تو را آن جا که مردِ راه را پای انداخت شناختم.
من در خاموشی قبرت تابش هزاران خورشید را دیدم.
اگر قبرت را نشانی نیست چه باک؟ هر سنگْ نبشته ای حکایت تو را دارد...